محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

شیرین زبونیهات تو ایام بیماری

دیروز که حالم بهتر بود تصمیم گرفتم گردوها رو بشکنم و آسیاب کنم. با جدیت کمکم میکردی و میخواستی گردویی رو از تو پوستش دربیاری. گفتی : مانی!! بی زحمت اون چاقو رو بده بمن!!!پدرشو دربیارم!! پرسیدم چی؟ کی اینو بهت گفته گفتی: پیدرجون!!! بعد میگی خاله دیدی به چاقوی خطرناک دست زدم. دستمو نبریدم!!! و بعد از پایان کار که مغزها رو تو کیسه فریزر ریختم برش داشتی و گفتی: میخوام ببرمش مهد!!! چشم!! حتما دخترم اصلا قابل شما و دوستاتو نداره!!! بعد واسه خودت میخوندی: ای بانو! ای بانو!! چرا اطفار میریزی؟ وای وای واااای... خسته میشی؟ نمیشم!!! تازگیها برات شیرخشک ببجونیور خریدم میگن برای بالای سه ساله هاست. همه چی برای رشدت توش ...
27 دی 1391

پس از یه بیماری خانوادگی

یه هفته پیش، دقیقا چهارشنبه تب کردی و ما هم که قصد نداشتیم با این وضعیت جاده بریم شمال، یهو تصمیم گرفتیم که برای حال شما هم شده بریم. چون اینجا دست تنها بودم. علیرغم هوای سرد و رعایت نکردن شما بهبود پیدا کردی و این من بودم که روز جمعه افتادم و یه دکتری رفتم تو شمال و(خانم دکتره دوست مدرسه ام ازآب درومد) و چون فکر میکردم زودی خوب میشم برگشتیم تهران تا صبح برم سرکار. زهی خیال باطل... آنفلانزایی گرفتم که تا به امروز تو زندگیم تجربه نکردم. اصلا سیر صعودی یا نزولی نداشت. گاهی خوب بودم و گاهی تب و لرز شدید. و امروز که سه شنبست هنوز خونه نشینم. البته حالم بهتره و امروز هم فرد بدن ماشینو بهونه کردم و موندم خونه. شما هم که شدی سرینتی پیتی و از ش...
27 دی 1391

آشپزی یه خانم کارمند وسط هفته

این گراتن مرغه. دست مامان علی خوشتیپ بابت آشپزیش درد نکنه.. واای خیلی خوشمزه بود باباعلی که انگشتاشو هم داشت میخورد و آخر غذا گفت : چقدر کم درست کردی. این میدونی یعنی چی؟؟؟؟ و یه سوپ خوشمزه: و این هم محیا خانمی منتظر سرو غذا: نوش جونت عسلم.. ...
19 دی 1391

یا حسین

دیروز محیا رو بردم تو حموم بشورم. فشار آب خوب بود و حموم هم داغ. اما یهو فشارش کم شد و آب سردسرد. بابایی هم خونه نبود کمک کنه. نیمساعت من محیا رو به هر طریقی بود با همون یه تشت آب گرم نگهش داشتم. اصلا فکر چاره ای بنظرم نمیرسید. یهو دیدم محیا بطور ممتد میگه یا حسین یا حسین.. بهش گفتم محیا تو این شرایط فقط یا حسین گفتنمون مونده!! جواب داد: مانی اونقدر میگم یا حسین تا آب گرم بشه.. باورتون نمیشه به ده تا نرسید که فشار آب زیاد شد و آبگرمکن جون گرفت و فرستادمش بیرون و خودم نشستم تو حموم گریه کردم. آخه من ازین عادتها نداشتم. معمولا زیر لب به ائمه متوسل میشم. اما نمیدونم این بچه چی تو سرش گذشت.. اربعین هم کلی با پدرجون رفت سرخاک خاله ج...
17 دی 1391

تعطیلات مهد و آلودگی هوا..

هوا آلوده شد و مهد ها تعطیل. و من هم مرخصی گرفتم و از خدا خواسته رفتیم شمال تا تو مراسم اربعین شرکت کنیم. آخه همون دوشنبه آوردمت آزمایشگاه تا فایلامو بردارم یهو دیدم از زیرزمین صدا میزنن خانم م محیا اینجاس. نگو با آسانسور تنهایی از ط 3 رفتی زیرزمین. فکر کن یه روز کامل اینجا میموندی چی میشد.. عمه اینا اومدن دنبالمون و بدون بابایی رفتیم.. کلی با طاها رو صندلی آتیش سوزوندین فرستادم جلو تو بغل عمه که باردار هم هست. اما چه میشد کرد باید از هم جدا میشدین.عمو رضا میگفت تا حالا فکر نمیکردم محیا اینقدر شیطون باشه. تازه کلی براتون جایزه پفیلا و پفک و آش رشته خرید تا اینی بودید که دیده... بچه تخس ما: این هم دیگ شیره پلو...وااای اگه ب...
17 دی 1391

کمی از تو بگم..

این روزها خیلی نکته ها ، نظرها و شعرها ازخودت بروز میدی و همه رو میدونم خاله منظر یادت داده. ایشاله ماهها کنارتون بمونه و هی تغییرش ندن. من میمونم کدومشو به ذهن بسپرم..دستش درد نکنه. واقعا زن خوب و پرحوصله ایه.. این هم یه محیا خانمی که موهاشو افشون کرده: - دستشوییتو کامل خودت انجام میدی و میشوری و حتی اصرار داری شورت و شلوارت هم پات باشه - چیزهای خطرناک رو کاملا میشناسی و اگه چیزی تو خونه باشه که جزء اونچیزایی باشه که خاله یادت داده، هی میگی خطرناکه و نباید دست بزنم و .. بجز یه استثناء: چند روز پیش دیدم که دست خاله منظر با اتو سوخته. شما هم دیدی من جمعه ای اتو کشیدم و کارم که تموم شد اتوی داغ رو گذاشتم تو اتاق خواب درش رو بس...
9 دی 1391

گریه های دیروز تو..گریه های امروز من

دیروز تو مهد نخوابیدی و تو خونه تا ٧ شب که بابایی بیاد خواب بودی.بعد با گریه و بهونه بیدار شدی و جیغ و باز هم گریه.. شب هم مهمون داشتیم. هر چند قبل اومدنشون کمکم کردی (مثلا) و اینو به هرکی از شمال زنگ زد گفتی، اما نق نقات همچنان ادامه داشت.. اولش ترسیدم که نکنه داری مریض میشی (خدا نکنه) اما سرم گرم بود و شما هم دختر خوبی نبودی و زیاد با نی نی مهمون نساختی.بعدرفتنشون هم که شکستن عروسک رو بهونه کردی و کلی گریه و زاری که نی نی (عروسک) داره گریه میکنه.از صورتش خون میاد و من هم از کوره در رفتم و دعوات کردم.. ا لان که گذاشتمت مهد و اومدم سرکار، دارم از عذاب وجدان دیوانه میشم. عکس رو دسکتاب کامپیوترم اشکمو جاری کرد. خدایا خیلی پشیم...
6 دی 1391

عکس 3 *4 محیا خانمی

بالاخره عکست آماده شد و تو کلاستون رو دیوار کنار دوستات نصب شد. قبلا تو شمال بردمت آتلیه تا مهرناز جون باشه و بتونیم عکس بهتری ازت بندازیم.  اما عکاس عکستو دستکاری کرد و خوشم نیومد از کارش. تازه یادمون رفت بیاریمش. بعدا اونو هم میذارم. این هم از عکس قشنگت: ...
6 دی 1391